دفتر ششم از كتاب مثنوى
داستان آن شخص كى بر در سرايى نيم شب سحورى مي زد همسايه او را گفت كى آخر نيم شبست سحر نيست و ديگر آنك درين سرا كسى نيست بهر كى مي زنى و جواب گفتن مطرب او را
آن يكى مي زد سحورى بر درى نيم شب مي زد سحورى را به جد اولا وقت سحر زن اين سحور ديگر آنك فهم كن اى بوالهوس كس درينجا نيست جز ديو و پرى بهر گوشى مي زنى دف گوش كو گفت گفتى بشنو از چاكر جواب گرچه هست اين دم بر تو نيم شب هر شكستى پيش من پيروز شد پيش تو خونست آب رود نيل در حق تو آهنست آن و رخام پيش تو كه بس گرانست و جماد پيش تو آن سنگ ريزه ساكتست پيش تو استون مسجد مرده ايست جمله اجزاى جهان پيش عوام آنچ گفتى كاندرين خانه و سرا بهر حق اين خلق زرها مي دهند مال و تن در راه حج دوردست هيچ مي گويند كان خانه تهيست پر همي بيند سراى دوست را پر همي بيند سراى دوست را درگهى بود و رواق مهترى گفت او را قايلى كاى مستمد نيم شب نبود گه اين شر و شور كه درين خانه درون خود هست كس روزگار خود چه ياوه مي برى هوش بايد تا بداند هوش كو تا نمانى در تحير و اضطراب نزد من نزديك شد صبح طرب جمله شبها پيش چشمم روز شد نزد من خون نيست آبست اى نبيل پيش داود نبى مومست و رام مطربست او پيش داود اوستاد پيش احمد او فصيح و قانتست پيش احمد عاشقى دل برده ايست مرده و پيش خدا دانا و رام نيست كس چون مي زنى اين طبل را صد اساس خير و مسجد مي نهند خوش همي بازند چون عشاق مست بلك صاحب خانه جان مختبيست آنك از نور الهستش ضيا آنك از نور الهستش ضيا