دفتر ششم از كتاب مثنوى
داستان آن شخص كى بر در سرايى نيم شب سحورى مي زد همسايه او را گفت كى آخر نيم شبست سحر نيست و ديگر آنك درين سرا كسى نيست بهر كى مي زنى و جواب گفتن مطرب او را
بس سراى پر ز جمع و انبهى هر كه را خواهى تو در كعبه بجو صورتى كو فاخر و عالى بود او بود حاضر منزه از رتاج هيچ مي گويند كين لبيكها بلك توفيقى كه لبيك آورد من ببو دانم كه اين قصر و سرا مس خود را بر طريق زير و بم تا بجوشد زين چنين ضرب سحور خلق در صف قتال و كارزار آن يكى اندر بلا ايوب وار صد هزاران خلق تشنه و مستمند من هم از بهر خداوند غفور مشترى خواهى كه از وى زر برى مي خرد از مالت انبانى نجس مي ستاند اين يخ جسم فنا مي ستاند قطره ى چندى ز اشك مي ستاند آه پر سودا و دود باد آهى كه ابر اشك چشم راند هين درين بازار گرم بي نظير هين درين بازار گرم بي نظير پيش چشم عاقبت بينان تهى تا برويد در زمان او پيش رو او ز بيت الله كى خالى بود باقى مردم براى احتياج بي ندايى مي كنيم آخر چرا هست هر لحظه ندايى از احد بزم جان افتاد و خاكش كيميا تا ابد بر كيميااش مي زنم در درافشانى و بخشايش به حور جان همي بازند بهر كردگار وان دگر در صابرى يعقوب وار بهر حق از طمع جهدى مي كنند مي زنم بر در به اوميدش سحور به ز حق كى باشد اى دل مشترى مي دهد نور ضميرى مقتبس مي دهد ملكى برون از وهم ما مي دهد كوثر كه آرد قند رشك مي دهد هر آه را صد جاه سود مر خليلى را بدان اواه خواند كهنه ها بفروش و ملك نقد گير كهنه ها بفروش و ملك نقد گير