قصه ى احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفى عليه السلام در آن چاشتگاهها كى خواجه اش از تعصب جهودى به شاخ خارش مي زد پيش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمي جوشيد ازو احد احد مي جست بي قصد او چنانك از دردمندان ديگر ناله جهد بي قصد زيرا از درد عشق ممتلى بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم چون سحره ى فرعون و جرجيس و غير هم لايعد و لا يحصي - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

قصه ى احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفى عليه السلام در آن چاشتگاهها كى خواجه اش از تعصب جهودى به شاخ خارش مي زد پيش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمي جوشيد ازو احد احد مي جست بي قصد او چنانك از دردمندان ديگر ناله جهد بي قصد زيرا از درد عشق ممتلى بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم چون سحره ى فرعون و جرجيس و غير هم لايعد و لا يحصي





  • تن فداى خار مي كرد آن بلال
    كه چرا تو ياد احمد مي كنى
    مي زد اندر آفتابش او به خار
    تا كه صديق آن طرف بر مي گذشت
    چشم او پر آب شد دل پر عنا
    بعد از آن خلوت بديدش پند داد
    عالم السرست پنهان دار كام
    روز ديگر از پگه صديق تفت
    باز احد بشنيد و ضرب زخم خار
    باز پندش داد باز او توبه كرد
    توبه كردن زين نمط بسيار شد
    فاش كرد اسپرد تن را در بلا
    اى تن من وى رگ من پر ز تو
    توبه را زين پس ز دل بيرون كنم
    عشق قهارست و من مقهور عشق
    برگ كاهم پيش تو اى تند باد
    گر هلالم گر بلالم مي دوم
    ماه را با زفتى و زارى چه كار
    با قضا هر كو قرارى مي دهد
    كاه برگى پيش باد آنگه قرار
    كاه برگى پيش باد آنگه قرار




  • خواجه اش مي زد براى گوشمال
    بنده ى بد منكر دين منى
    او احد مي گفت بهر افتخار
    آن احد گفتن به گوش او برفت
    زان احد مي يافت بوى آشنا
    كز جهودان خفيه مي دار اعتقاد
    گفت كردم توبه پيشت اى همام
    آن طرف از بهر كارى مي برفت
    برفروزيد از دلش سوز و شرار
    عشق آمد توبه ى او را بخورد
    عاقبت از توبه او بيزار شد
    كاى محمد اى عدو توبه ها
    توبه را گنجا كجا باشد درو
    از حيات خلد توبه چون كنم
    چون شكر شيرين شدم از شور عشق
    من چه دانم كه كجا خواهم فتاد
    مقتدى آفتابت مي شوم
    در پى خورشيد پويد سايه وار
    ريش خند سبلت خود مي كند
    رستخيزى وانگهانى عزم كار
    رستخيزى وانگهانى عزم كار



/ 1765