دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفى عليه السلام در آن چاشتگاهها كى خواجه اش از تعصب جهودى به شاخ خارش مي زد پيش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمي جوشيد ازو احد احد مي جست بي قصد او چنانك از دردمندان ديگر ناله جهد بي قصد زيرا از درد عشق ممتلى بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم چون سحره ى فرعون و جرجيس و غير هم لايعد و لا يحصي
گر ز زخم خار تن غربال شد تن به پيش زخم خار آن جهود بوى جانى سوى جانم مي رسد از سوى معراج آمد مصطفى چونك صديق از بلال دم درست چونك صديق از بلال دم درست جان و جسمم گلشن اقبال شد جان من مست و خراب آن و دود بوى يار مهربانم مي رسد بر بلالش حبذا لى حبذا اين شنيد از توبه ى او دست شست اين شنيد از توبه ى او دست شست