دفتر ششم از كتاب مثنوى
وصيت كردن مصطفى عليه السلام صديق را رضى الله عنه كى چون بلال را مشترى مي شوى هر آينه ايشان از ستيز بر خواهند در بها فزود و بهاى او را خواهند فزودن مرا درين فضيلت شريك خود كن وكيل من باش و نيم بها از من بستان
مصطفى گفتش كاى اقبال جو تو وكيلم باش نيمى بهر من گفت صد خدمت كنم رفت آن زمان گفت با خود كز كف طفلان گهر عقل و ايمان را ازين طفلان گول آنچنان زينت دهد مردار را آن چنان مهتاب پيمايد به سحر انبياشان تاجرى آموختند ديو و غول ساحر از سحر و نبرد زشت گرداند به جادويى عدو ديده هاشان را به سحر مي دوختند اين گهر از هر دو عالم برترست پيش خر خرمهره و گوهر يكيست منكر بحرست و گوهرهاى او در سر حيوان خدا ننهاده است مر خران را هيچ ديدى گوش وار احسن التقويم در والتين بخوان احسن التقويم از عرش او فزون گر بگويم قيمت اين ممتنع لب ببند اينجا و خر اين سو مران لب ببند اينجا و خر اين سو مران اندرين من مي شوم انباز تو مشترى شو قبض كن از من ثمن سوى خانه ى آن جهود بي امان پس توان آسان خريدن اى پدر مي خرد با ملك دنيا ديو غول كه خرد زيشان دو صد گلزار را كز خسان صد كيسه بربايد به سحر پيش ايشان شمع دين افروختند انبيا را در نظرشان زشت كرد تا طلاق افتد ميان جفت و شو تا چنين جوهر به خس بفروختند هين بخر زين طفل جاهل كو خرست آن اشك را در در و دريا شكيست كى بود حيوان در و پيرايه جو كو بود در بند لعل و درپرست گوش و هوش خر بود در سبزه زار كه گرامى گوهرست اى دوست جان احسن التقويم از فكرت برون من بسوزم هم بسوزد مستمع رفت اين صديق سوى آن خران رفت اين صديق سوى آن خران