دفتر ششم از كتاب مثنوى
وصيت كردن مصطفى عليه السلام صديق را رضى الله عنه كى چون بلال را مشترى مي شوى هر آينه ايشان از ستيز بر خواهند در بها فزود و بهاى او را خواهند فزودن مرا درين فضيلت شريك خود كن وكيل من باش و نيم بها از من بستان
حلقه در زد چو در را بر گشود بي خود و سرمست و پر آتش نشست كين ولى الله را چون مي زنى گر ترا صدقيست اندر دين خود اى تو در دين جهودى ماده اى در همه ز آيينه ى كژساز خود آنچ آن دم از لب صديق جست آن ينابيع الحكم هم چون فرات هم چو از سنگى كه آبى شد روان اسپر خود كرده حق آن سنگ را هم چنانك از چشمه ى چشم تو نور نه ز پيه آن مايه دارد نه ز پوست در خلاى گوش باد جاذبش آن چه بادست اندر آن خرد استخوان استخوان و باد روپوشست و بس مستمع او قايل او بي احتجاب گفت رحمت گر همي آيد برو از منش وا خر چو مي سوزد دلت گفت صد خدمت كنم پانصد سجود تن سپيد و دل سياهستش بگير تن سپيد و دل سياهستش بگير رفت بي خود در سراى آن جهود از دهانش بس كلام تلخ جست اين چه حقدست اى عدو روشنى ظلم بر صادق دلت چون مي دهد كين گمان دارى تو بر شه زاده اى منگر اى مردود نفرين ابد گر بگويم گم كنى تو پاى و دست از دهان او دوان از بي جهات نه ز پهلو مايه دارد نه از ميان بر گشاده آب مينارنگ را او روان كردست بي بخل و فتور روي پوشى كرد در ايجاد دوست مدرك صدق كلام و كاذبش كو پذيرد حرف و صوت قصه خوان در دو عالم غير يزدان نيست كس زانك الاذنان من الراس اى مثاب زر بده بستانش اى اكرام خو بي منت حل نگردد مشكلت بنده اى دارم تن اسپيد و جهود در عوض ده تن سياه و دل منير در عوض ده تن سياه و دل منير