دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى سوال كردن عايشه رضى الله عنها از مصطفى صلي الله عليه و سلم كى امروز باران باريد چون تو سوى گورستان رفتى جامه هاى تو چون تر نيست
مصطفى روزى به گورستان برفت خاك را در گور او آگنده كرد اين درختانند همچون خاكيان سوى خلقان صد اشارت مي كنند با زبان سبز و با دست دراز همچو بطان سر فرو برده بب در زمستانشان اگر محبوس كرد در زمستانشان اگر چه داد مرگ منكران گويند خود هست اين قديم كورى ايشان درون دوستان هر گلى كاندر درون بويا بود بوى ايشان رغم آنف منكران منكران همچون جعل زان بوى گل خويشتن مشغول مي سازند و غرق چشم مي دزدند و آنجا چشم نى چون ز گورستان پيمبر باز گشت چشم صديقه چو بر رويش فتاد بر عمامه و روى او و موى او گفت پيغامبر چه مي جويى شتاب جامه هاات مي بجويم در طلب جامه هاات مي بجويم در طلب با جنازه ى مردى از ياران برفت زير خاك آن دانه اش را زنده كرد دستها بر كرده اند از خاكدان وانك گوشستش عبارت مي كنند از ضمير خاك مي گويند راز گشته طاووسان و بوده چون غراب آن غرابان را خدا طاووس كرد زنده شان كرد از بهار و داد برگ اين چرا بنديم بر رب كريم حق برويانيد باغ و بوستان آن گل از اسرار كل گويا بود گرد عالم مي رود پرده دران يا چو نازك مغز در بانگ دهل چشم مي دزدند ازين لمعان برق چشم آن باشد كه بيند مامنى سوى صديقه شد و همراز گشت پيش آمد دست بر وى مي نهاد بر گريبان و بر و بازوى او گفت باران آمد امروز از سحاب تر نمي يابم ز باران اى عجب تر نمي يابم ز باران اى عجب