دفتر ششم از كتاب مثنوى
معاتبه ى مصطفى عليه السلام با صديق رضى الله عنه كى ترا وصيت كردم كى به شركت من بخر تو چرا بهر خود تنها خريدى و عذر او
گفت اى صديق آخر گفتمت گفت ما دو بندگان كوى تو تو مرا مي دار بنده و يار غار كه مرا از بندگيت آزاديست اى جهان را زنده كرده ز اصطفا خوابها مي ديد جانم در شباب از زمينم بر كشيد او بر سما گفتم اين ماخوليا بود و محال چون ترا ديدم بديدم خويش را چون ترا ديدم محالم حال شد چون ترا ديدم خود اى روح البلاد گشت عالي همت از نو چشم من نور جستم خود بديدم نور نور يوسفى جستم لطيف و سيم تن در پى جنت بدم در جست و جو هست اين نسبت به من مدح و ثنا هم چو مدح مرد چوپان سليم كه بجويم اشپشت شيرت دهم قدح او را حق به مدحى برگرفت رحم فرما بر قصور فهمها رحم فرما بر قصور فهمها كه مرا انباز كن در مكرمت كردمش آزاد من بر روى تو هيچ آزادى نخواهم زينهار بي تو بر من محنت و بيداديست خاص كرده عام را خاصه مرا كه سلامم كرد قرص آفتاب همره او گشته بودم ز ارتقا هيچ گردد مستحيلى وصف حال آفرين آن آينه ى خوش كيش را جان من مستغرق اجلال شد مهر اين خورشيد از چشمم فتاد جز به خوارى نگردد اندر چمن حور جستم خود بديدم رشك حور يوسفستانى بديدم در تو من جنتى بنمود از هر جزو تو هست اين نسبت به تو قدح و هجا مر خدا را پيش موسى كليم چارقت دوم من و پيشت نهم گر تو هم رحمت كنى نبود شگفت اى وراى عقلها و وهمها اى وراى عقلها و وهمها