دفتر ششم از كتاب مثنوى
معاتبه ى مصطفى عليه السلام با صديق رضى الله عنه كى ترا وصيت كردم كى به شركت من بخر تو چرا بهر خود تنها خريدى و عذر او
ايها العشاق اقبالى جديد زان جهان كو چاره ى بيچاره جوست ابشروا يا قوم اذ جاء الفرج آفتابى رفت در كازه ى هلال زير لب مي گفتى از بيم عدو مي دمد در گوش هر غمگين بشير اى درين حبس و درين گند و شپش چون كنى خامش كنون اى يار من آن چنان كر شد عدو رشك خو مي زند بر روش ريحان كه طريست مي شكنجد حور دستش مي كشد اين كشاكش چيست بر دست و تنم آنك در خوابش همي جويى ويست زان بلاها بر عزيزان بيش بود لاغ با خوبان كند بر هر رهى خويش را يك دم برين كوران دهد خويش را يك دم برين كوران دهد از جهان كهنه ى نوگر رسيد صد هزاران نادره دنيا دروست افرحوا يا قوم قد زال الحرج در تقاضا كه ارحنا يا بلال كورى او بر مناره رو بگو خيز اى مدبر ره اقبال گير هين كه تا كس نشنود رستى خمش كز بن هر مو بر آمد طبل زن گويد اين چندين دهل را بانگ كو او ز كورى گويد اين آسيب چيست كور حيران كز چه دردم مي كند خفته ام بگذار تا خوابى كنم چشم بگشا كان مه نيكو پيست كان تجمش يار با خوبان فزود نيز كوران را بشوراند گهى تا غريو از كوى كوران بر جهد تا غريو از كوى كوران بر جهد