دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى هلال كى بنده ى مخلص بود خداى را صاحب بصيرت بي تقليد پنهان شده در بندگى مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانك لقمان و يوسف از روى ظاهر و غير ايشان بنده ى سايس بود اميرى را و آن امير مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمى كه مادرى دارد ليك چونى بوهم در نارد اگر با اين دانش تعظيم اين مادر كند ممكن بود كى از عمى خلاص يابد كى اذا اراد الله به عبد خيرا فتح عينى قلبه ليبصره بهما الغيب اين راه ز زندگى دل حاصل كن كين زندگى تن صفت حيوانست
چون شنيدى بعضى اوصاف بلال از بلال او بيش بود اندر روش نه چو تو پس رو كه هر دم پس ترى آن چنان كان خواجه را مهمان رسيد گفت عمرت چند سالست اى پسر گفت هجده هفده يا خود شانزده گفت واپس واپس اى خيره سرت گفت واپس واپس اى خيره سرت بشنو اكنون قصه ى ضعف هلال خوى بد را بيش كرده بد كشش سوى سنگى مي روى از گوهرى خواجه از ايام و سالش بر رسيد بازگو و در مدزد و بر شمر يا كه پانزده اى برادرخوانده باز مي رو تا بكس مادرت باز مي رو تا بكس مادرت