دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى سوال كردن عايشه رضى الله عنها از مصطفى صلي الله عليه و سلم كى امروز باران باريد چون تو سوى گورستان رفتى جامه هاى تو چون تر نيست
گفت چه بر سر فكندى از ازار گفت بهر آن نمود اى پاك جيب نيست آن باران ازين ابر شما نيست آن باران ازين ابر شما گفت كردم آن رداى تو خمار چشم پاكت را خدا باران غيب هست ابرى ديگر و ديگر سما هست ابرى ديگر و ديگر سما