دفتر ششم از كتاب مثنوى
در آمدن مصطفى عليه السلام از بهر عيادت هلال در ستورگاه آن امير و نواختن مصطفى هلال را رضى الله عنه
رفت پيغامبر به رغبت بهر او بود آخر مظلم و زشت و پليد بوى پيغامبر ببرد آن شير نر موجب ايمان نباشد معجزات معجزات از بهر قهر دشمنست قهر گردد دشمن اما دوست نى اندر آمد او ز خواب از بوى او از ميان پاى استوران بديد پس ز كنج آخر آمد غژغژان پس پيمبر روى بر رويش نهاد گفت يا ربا چه پنهان گوهرى گفت چون باشد خود آن شوريده خواب چون بود آن تشنه اى كو گل چرد چون بود آن تشنه اى كو گل چرد اندر آخر وآمد اندر جست و جو وين همه برخاست چون الفت رسيد هم چنانك بوى يوسف را پدر بوى جنسيت كند جذب صفات بوى جنسيت پى دل بردنست دوست كى گردد ببسته گردنى گفت سرگين دان درون زين گونه بو دامن پاك رسول بي نديد روى بر پايش نهاد آن پهلوان بر سر و بر چشم و رويش بوسه داد اى غريب عرش چونى خوشترى كه در آيد در دهانش آفتاب آب بر سر بنهدش خوش مي برد آب بر سر بنهدش خوش مي برد