دفتر ششم از كتاب مثنوى
داستان آن عجوزه كى روى زشت خويشتن را جندره و گلگونه مي ساخت و ساخته نمي شد و پذيرا نمي آمد
بود كمپيرى نودساله كلان چون سر سفره رخ او توى توى ريخت دندانهاش و مو چون شير شد عشق شوى و شهوت و حرصش تمام مرغ بي هنگام و راه بي رهى عاشق ميدان و اسپ و پاى نى حرص در پيرى جهودان را مباد ريخت دندانهاى سگ چون پير شد اين سگان شصت ساله را نگر پير سگ را ريخت پشم از پوستين عشقشان و حرصشان در فرج و زر اين چنين عمرى كه مايه ى دوزخ است چون بگويندش كه عمر تو دراز اين چنين نفرين دعا پندارد او گر بديدى يك سر موى از معاد گر بديدى يك سر موى از معاد پر تشنج روى و رنگش زعفران ليك در وى بود مانده عشق شوى قد كمان و هر حسش تغيير شد عشق صيد و پاره پاره گشته دام آتشى پر در بن ديگ تهى عاشق زمر و لب و سرناى نى اى شقيى كه خداش اين حرص داد ترك مردم كرد و سرگين گير شد هر دمى دندان سگشان تيزتر اين سگان پير اطلس پوش بين دم به دم چون نسل سگ بين بيشتر مر قصابان غضب را مسلخ است مي شود دلخوش دهانش از خنده باز چشم نگشايد سرى بر نارد او اوش گفتى اين چنين عمر تو باد اوش گفتى اين چنين عمر تو باد