دفتر ششم از كتاب مثنوى
داستان آن درويش كى آن گيلانى را دعا كرد كى خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت يك روزى به خواجه ى گيليى چون ستد زو نان بگفت اى مستعان گفت خان ار آنست كه من ديده ام هر محدث را خسان باذل كنند زانك قدر مستمع آيد نبا زانك قدر مستمع آيد نبا نان پرستى نر گدا زنبيليى خوش به خان و مان خود بازش رسان حق ترا آنجا رساند اى دژم حرفش ار عالى بود نازل كنند بر قد خواجه برد درزى قبا بر قد خواجه برد درزى قبا