دفتر ششم از كتاب مثنوى
صفت آن عجوز
چونك مجلس بى چنين پيغاره نيست واستان هين اين سخن را از گرو چون مسن گشت و درين ره نيست مرد نه مرورا راس مال و پايه اى نه دهنده نى پذيرنده ى خوشى نه زبان نه گوش نه عقل و بصر نه نياز و نه جمالى بهر ناز نه رهى ببريده او نه پاى راه نه رهى ببريده او نه پاى راه از حديث پست نازل چاره نيست سوى افسانه ى عجوزه باز رو تو بنه نامش عجوز سال خورد نه پذيراى قبول مايه اى نه درو معنى و نه معني كشى نه هش و نه بيهشى و نه فكر تو بتويش گنده مانند پياز نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه