دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى درويشى كى از آن خانه هرچه مي خواست مي گفت نيست
سايلى آمد به سوى خانه اى گفت صاحب خانه نان اينجا كجاست گفت بارى اندكى پيهم بياب گفت پاره ى آرد ده اى كدخدا گفت بارى آب ده از مكرعه هر چه او درخواست از نان يا سبوس آن گدا در رفت و دامن بر كشيد گفت هى هى گفت تن زن اى دژم چون درينجا نيست وجه زيستن چون نه اى بازى كه گيرى تو شكار نيستى طاوس با صد نقش بند هم نه اى طوطى كه چون قندت دهند هم نه اى بلبل كه عاشق وار زار هم نه اى هدهد كه پيكيها كنى در چه كارى تو و بهر چت خرند زين دكان با مكاسان برتر آ كاله اى كه هيچ خلقش ننگريد هيچ قلبى پيش او مردود نيست هيچ قلبى پيش او مردود نيست خشك نانه خواست يا تر نانه اى خيره اى كى اين دكان نانباست گفت آخر نيست دكان قصاب گفت پندارى كه هست اين آسيا گفت آخر نيست جو يا مشرعه چربكى مي گفت و مي كردش فسوس اندر آن خانه بحسبت خواست ريد تا درين ويرانه خود فارغ كنم بر چنين خانه ببايد ريستن دست آموز شكار شهريار كه به نقشت چشمها روشن كنند گوش سوى گفت شيرينت نهند خوش بنالى در چمن يا لاله زار نه چو لك لك كه وطن بالا كنى تو چه مرغى و ترا با چه خورند تا دكان فضل كه الله اشترى از خلاقت آن كريم آن را خريد زانك قصدش از خريدن سود نيست زانك قصدش از خريدن سود نيست