دفتر ششم از كتاب مثنوى
رجوع به داستان آن كمپير
چون عروسى خواست رفتن آن خريف پيش رو آيينه بگرفت آن عجوز چند گلگونه بماليد از بطر عشرهاى مصحف از جا مي بريد تا كه سفره ى روى او پنهان شود عشرها بر روى هر جا مي نهاد باز او آن عشرها را با خدو باز چادر راست كردى آن تكين چون بسى مي كرد فن و آن مي فتاد شد مصور آن زمان ابليس زود من همه عمر اين نينديشيده ام تخم نادر در فضيحت كاشتى صد بليسى تو خميس اندر خميس چند دزدى عشر از علم كتاب چند دزدى حرف مردان خدا رنگ بر بسته ترا گلگون نكرد عاقبت چون چادر مرگت رسد چونك آيد خيزخيزان رحيل عالم خاموشى آيد پيش بيست صيقلى كن يك دو روزى سينه را صيقلى كن يك دو روزى سينه را موى ابرو پاك كرد آن مستخيف تا بيارايد رخ و رخسار و پوز سفره ى رويش نشد پوشيده تر مي بچفسانيد بر رو آن پليد تا نگين حلقه ى خوبان شود چونك بر مي بست چادر مي فتاد مي بچفسانيد بر اطراف رو عشرها افتادى از رو بر زمين گفت صد لعنت بر آن ابليس باد گفت اى قحبه ى قديد بي ورود نه ز جز تو قحبه اى اين ديده ام در جهان تو مصحفى نگذاشتى ترك من گوى اى عجوزه ى دردبيس تا شود رويت ملون هم چو سيب تا فروشى و ستانى مرحبا شاخ بر بسته فن عرجون نكرد از رخت اين عشرها اندر فتد گم شود زان پس فنون قال و قيل واى آنك در درون انسيش نيست دفتر خود ساز آن آيينه را دفتر خود ساز آن آيينه را