دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن رنجور كى طبيب درو اوميد صحت نديد
آن يكى رنجور شد سوى طبيب كه ز نبض آگه شوى بر حال دل چونك دل غيبست خواهى زو مثال باد پنهانست از چشم اى امين كز يمينست او وزان يا از شمال مستى دل را نمي دانى كه كو چون ز ذات حق بعيدى وصف ذات معجزاتى و كراماتى خفى كه درونشان صد قيامت نقد هست پس جليس الله گشت آن نيك بخت معجزه كان بر جمادى زد اثر گر ترا بر جان زند بي واسطه بر جمادات آن اثرها عاريه ست تا از آن جامد اثر گيرد ضمير حبذا خوان مسيحى بي كمى بر زند از جان كامل معجزات معجزه بحرست و ناقص مرغ خاك عجزبخش جان هر نامحرمى چون نيابى اين سعادت در ضمير كه اثرها بر مشاعر ظاهرست كه اثرها بر مشاعر ظاهرست گفت نبضم را فرو بين اى لبيب كه رگ دستست با دل متصل زو بجو كه با دلستش اتصال در غبار و جنبش برگش ببين جنبش برگت بگويد وصف حال وصف او از نرگس مخمور جو باز دانى از رسول و معجزات بر زند بر دل ز پيران صفى كمترين آنك شود همسايه مست كو به پهلوى سعيدى برد رخت يا عصا با بحر يا شق القمر متصل گردد به پنهان رابطه از پى روح خوش متواريه ست حبذا نان بي هيولاى خمير حبذا بي باغ ميوه ى مريمى بر ضمير جان طالب چون حيات مرغ آبى در وى آمن از هلاك ليك قدرت بخش جان هم دمى پس ز ظاهر هر دم استدلال گير وين اثرها از مثر مخبرست وين اثرها از مثر مخبرست