دفتر ششم از كتاب مثنوى
رجوع به قصه ى رنجور
تا عدمها ار ببينى جمله هست اين ببين بارى كه هر كش عقل هست در گدايى طالب جودى كه نيست در مزارع طالب دخلى كه نيست در مدارس طالب علمى كه نيست هستها را سوى پس افكنده اند زانك كان و مخزن صنع خدا پيش ازين رمزى بگفتستيم ازين گفته شد كه هر صناعت گر كه رست جست بنا موضعى ناساخته جست سقا كوزاى كش آب نيست وقت صيد اندر عدم بد حمله شان چون اميدت لاست زو پرهيز چيست چون انيس طمع تو آن نيستيست گر انيس لا نه اى اى جان به سر زانك دارى جمله دل بركنده اى پس گريز از چيست زين بحر مراد از چه نام برگ را كردى تو مرگ هر دو چشمت بست سحر صنعتش در خيال او ز مكر كردگار در خيال او ز مكر كردگار هستها را بنگرى محسوس پست روز و شب در جست و جوى نيستست بر دكانها طالب سودى كه نيست در مغارس طالب نخلى كه نيست در صوامع طالب حلمى كه نيست نيستها را طالبند و بنده اند نيست غير نيستى در انجلا اين و آن را تو يكى بين دو مبين در صناعت جايگاه نيست جست گشته ويران سقفها انداخته وان دروگر خانه اى كش باب نيست از عدم آنگه گريزان جمله شان با انيس طمع خود استيز چيست از فنا و نيست اين پرهيز چيست در كمين لا چرايى منتظر شست دل در بحر لا افكنده اى كه بشستت صد هزاران صيد داد جادوى بين كه نمودت مرگ برگ تا كه جان را در چه آمد رغبتش جمله صحرا فوق چه زهرست و مار جمله صحرا فوق چه زهرست و مار