دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى سلطان محمود و غلام هندو
چون شكار فقر كردى تو يقين گرچه اندر پرورش تن مادرست تن چو شد بيمار داروجوت كرد چون زره دان اين تن پر حيف را يار بد نيكوست بهر صبر را صبر مه با شب منور داردش صبر شير اندر ميان فرث و خون صبر جمله ى انبيا با منكران هر كه را بينى يكى جامه درست هركه را ديدى برهنه و بي نوا هركه مستوحش بود پر غصه جان صبر اگر كردى و الف با وفا خوى با حق نساختى چون انگبين لاجرم تنها نماندى هم چنان چون ز بي صبرى قرين غير شد صحبتت چون هست زر ده دهى خوى با او كن كه امانتهاى تو خوى با او كن كه خو را آفريد بره اى بدهى رمه بازت دهد بره پيش گرگ امانت مي نهى بره پيش گرگ امانت مي نهى هم چوكودك اشك بارى يوم دين ليك از صد دشمنت دشمن ترست ور قوى شد مر ترا طاغوت كرد نى شتا را شايد و نه صيف را كه گشايد صبر كردن صدر را صبر گل با خار اذفر داردش كرده او را ناعش ابن اللبون كردشان خاص حق و صاحب قران دانك او آن را به صبر و كسب جست هست بر بي صبرى او آن گوا كرده باشد با دغايى اقتران ار فراق او نخوردى اين قفا با لبن كه لا احب الافلين كه آتشى مانده به راه از كاروان در فراقش پر غم و بي خير شد پيش خاين چون امانت مي نهى آمن آيد از افول و از عتو خويهاى انبيا را پروريد پرورنده ى هر صفت خود رب بود گرگ و يوسف را مفرما همرهى گرگ و يوسف را مفرما همرهى