دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى سلطان محمود و غلام هندو
گرگ اگر با تو نمايد روبهى جاهل ار با تو نمايد هم دلى او دو آلت دارد و خنثى بود او ذكر را از زنان پنهان كند شله از مردان به كف پنهان كند گفت يزدان زان كس مكتوم او تا كه بينايان ما زان ذو دلال حاصل آنك از هر ذكر نايد نرى دوستى جاهل شيرين سخن جان مادر چشم روشن گويدت مر پدر را گويد آن مادر جهار از زن ديگر گرش آورديى از جز تو گر بدى اين بچه ام هين بجه زن مادر و تيباى او هست مادر نفس و بابا عقل راد اى دهنده ى عقلها فرياد رس هم طلب از تست و هم آن نيكوى هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش زين حواله رغبت افزا در سجود جبر باشد پر و بال كاملان جبر باشد پر و بال كاملان هين مكن باور كه نايد زو بهى عاقبت زحمت زند از جاهلى فعل هر دو بي گمان پيدا شود تا كه خود را خواهر ايشان كند تا كه خود را جنس آن مردان كند شله اى سازيم بر خرطوم او در نيايند از فن او در جوال هين ز جاهل ترس اگر دانش ورى كم شنو كان هست چون سم كهن جز غم و حسرت از آن نفزويدت كه ز مكتب بچه ام شد بس نزار بر وى اين جور و جفا كم كرديى اين فشار آن زن بگفتى نيز هم سيلى بابا به از حلواى او اولش تنگى و آخر صد گشاد تا نخواهى تو نخواهد هيچ كس ما كييم اول توى آخر توى ما همه لاشيم با چندين تراش كاهلى جبر مفرست و خمود جبر هم زندان و بند كاهلان جبر هم زندان و بند كاهلان