دفتر اول از كتاب مثنوى
در معنى اين حديث كى اغتنموا برد الربيع الى آخره
گفت پيغامبر ز سرماى بهار زانك با جان شما آن مي كند ليك بگريزيد از سرد خزان راويان اين را به ظاهر برده اند بي خبر بودند از جان آن گروه آن خزان نزد خدا نفس و هواست مر ترا عقليست جزوى در نهان جزو تو از كل او كلى شود پس بتاويل اين بود كانفاس پاك از حديث اوليا نرم و درشت گرم گويد سرد گويد خوش بگير گرم و سردش نوبهار زندگيست زان كزو بستان جانها زنده است بر دل عاقل هزاران غم بود بر دل عاقل هزاران غم بود تن مپوشانيد ياران زينهار كان بهاران با درختان مي كند كان كند كو كرد با باغ و رزان هم بر آن صورت قناعت كرده اند كوه را ديده نديده كان بكوه عقل و جان عين بهارست و بقاست كامل العقلى بجو اندر جهان عقل كل بر نفس چون غلى شود چون بهارست و حيات برگ و تاك تن مپوشان زانك دينت راست پشت تا ز گرم و سرد بجهى وز سعير مايه ى صدق و يقين و بندگيست زين جواهر بحر دل آگنده است گر ز باغ دل خلالى كم شود گر ز باغ دل خلالى كم شود