دفتر ششم از كتاب مثنوى
بار ديگر رجوع كردن به قصه ى صوفى و قاضي
والله از عشق وجود جان پرست گفت قاضى من قضادار حيم اين به صورت گر نه در گورست پست بس بديدى مرده اندر گور تو گر ز گورى خشت بر تو اوفتاد گرد خشم و كينه ى مرده مگرد شكر كن كه زنده اى بر تو نزد خشم احيا خشم حق و زخم اوست حق بكشت او را و در پاچه ش دميد نفخ در وى باقى آمد تا مب فرق بسيارست بين النفختين اين حيات از وى بريد و شد مضر اين دم آن دم نيست كايد آن به شرح نيستش بر خر نشاندن مجتهد بر نشست او نه پشت خر سزد ظلم چه بود وضع غير موضعش گفت صوفى پس روا دارى كه او اين روا باشد كه خر خرسى قلاش گفت قاضى تو چه دارى بيش و كم گفت قاضى سه درم تو خرج كن گفت قاضى سه درم تو خرج كن كشته بر قتل دوم عاشق ترست حاكم اصحاب گورستان كيم گورها در دودمانش آمدست گور را در مرده بين اى كور تو عاقلان از گور كى خواهند داد هين مكن با نقش گرمابه نبرد كانك زنده رد كند حق كرد رد كه به حق زنده ست آن پاكيزه پوست زود قصابانه پوست از وى كشيد نفخ حق نبود چو نفخه ى آن قصاب اين همه زينست و آن سر جمله شين وان حيات از نفخ حق شد مستمر هين بر آ زين قعر چه بالاى صرح نقش هيزم را كسى بر خر نهد پشت تابوتيش اوليتر سزد هين مكن در غير موضع ضايعش سيليم زد بي قصاص و بي تسو صوفيان را صفع اندازد بلاش گفت دارم در جهان من شش درم آن سه ديگر را به او ده بي سخن آن سه ديگر را به او ده بي سخن