دفتر ششم از كتاب مثنوى
جواب دادن قاضى صوفى را
گفت قاضى واجب آيدمان رضا خوش دلم در باطن از حكم زبر اين دلم باغست و چشمم ابروش سال قحط از آفتاب خيره خند ز امر حق وابكوا كثيرا خوانده اى روشنى خانه باشى هم چو شمع آن ترش رويى مادر يا پدر ذوق خنده ديده اى اى خيره خند چون جهنم گريه آرد ياد آن خنده ها در گريه ها آمد كتيم ذوق در غمهاست پى گم كرده اند بازگونه نعل در ره تا رباط چشمها را چار كن در اعتبار امرهم شورى بخوان اندر صحف يار باشد راه را پشت و پناه چونك در ياران رسى خامش نشين در نماز جمعه بنگر خوش به هوش رختها را سوى خاموشى كشان گفت پيغامبر كه در بحر هموم چشم در استارگان نه ره بجو چشم در استارگان نه ره بجو هر قفا و هر جفا كارد قضا گرچه شد رويم ترش كالحق مر ابر گريد باغ خندد شاد و خوش باغها در مرگ و جان كندن رسند چون سر بريان چه خندان مانده اى گر فرو پاشى تو هم چون شمع دمع حافظ فرزند شد از هر ضرر ذوق گريه بين كه هست آن كان قند پس جهنم خوشتر آيد از جنان گنج در ويرانه ها جو اى سليم آب حيوان را به ظلمت برده اند چشمها را چار كن در احتياط يار كن با چشم خود دو چشم يار يار را باش و مگوش از ناز اف چونك نيكو بنگرى يارست راه اندر آن حلقه مكن خود را نگين جمله جمعند و يك انديشه و خموش چون نشان جويى مكن خود را نشان در دلالت دان تو ياران را نجوم نطق تشويش نظر باشد مگو نطق تشويش نظر باشد مگو