دفتر اول از كتاب مثنوى
پرسيدن صديقه رضي الله عنها از مصطفى صلي الله عليه و سلم كى سر باران امروزينه چه بود
گفت صديقه كه اى زبده ى وجود اين ز بارانهاى رحمت بود يا اين از آن لطف بهاريات بود گفت اين از بهر تسكين غمست گر بر آن آتش بماندى آدمى اين جهان ويران شدى اندر زمان استن اين عالم اى جان غفلتست هوشيارى زان جهانست و چو آن هوشيارى آفتاب و حرص يخ زان جهان اندك ترشح مي رسد گر ترشح بيشتر گردد ز غيب اين ندارد حد سوى آغاز رو اين ندارد حد سوى آغاز رو حكمت باران امروزين چه بود بهر تهديدست و عدل كبريا يا ز پاييزى پر آفات بود كز مصيبت بر نژاد آدمست بس خرابى در فتادى و كمى حرصها بيرون شدى از مردمان هوشيارى اين جهان را آفتست غالب آيد پست گردد اين جهان هوشيارى آب و اين عالم وسخ تا نغرد در جهان حرص و حسد نه هنر ماند درين عالم نه عيب سوى قصه ى مرد مطرب باز رو سوى قصه ى مرد مطرب باز رو