دفتر ششم از كتاب مثنوى
جواب گفتن آن قاضى صوفى را
گفت قاضى صوفيا خيره مشو هم چنانك بي قرارى عاشقان او چو كه در ناز ثابت آمده خنده ى او گريه ها انگيخته اين همه چون و چگونه چون زبد ضد و ندش نيست در ذات و عمل ضد ضد را بود و هستى كى دهد ند چه بود مثل مثل نيك و بد چونك دو مثل آمدند اى متقى بر شمار برگ بستان ند و ضد بي چگونه بين تو برد و مات بحر كمترين لعبت او جان تست پس چنان بحرى كه در هر قطر آن كى بگنجد در مضيق چند و چون عقل گويد مر جسد را كه اى جماد جسم گويد من يقين سايه ى توم عقل گويد كين نه آن حيرت سراست اندرينجا آفتاب انورى شير اين سو پيش آهو سر نهد اين ترا باور نيايد مصطفى اين ترا باور نيايد مصطفى يك مثالى در بيان اين شنو حاصل آمد از قرار دلستان عاشقان چون برگها لرزان شده آب رويش آب روها ريخته بر سر درياى بي چون مي طپد زان بپوشيدند هستيها حلل بلك ازو بگريزد و بيرون جهد مثل مثل خويشتن را كى كند اين چه اوليتر از آن در خالقى چون كفى بر بحر بي ضدست و ند چون چگونه گنجد اندر ذات بحر اين چگونه و چون جان كى شد درست از بدن ناشي تر آمد عقل و جان عقل كل آنجاست از لا يعلمون بوى بردى هيچ از آن بحر معاد يارى از سايه كه جويد جان عم كه سزا گستاخ تر از ناسزاست خدمت ذره كند چون چاكرى باز اينجا نزد تيهو پر نهد چون ز مسكينان همي جويد دعا چون ز مسكينان همي جويد دعا