دفتر ششم از كتاب مثنوى
قال النبى عليه السلام ان الله تعالى يلقن الحكمة على لسان الواعظين بقدر همم المستمعين
جذب سمعست ار كسى را خوش لبيست چنگيى را كو نوازد بيست و چار نه حراره يادش آيد نه غزل گر نبودى گوشهاى غيب گير ور نبودى ديده هاى صنع بين آن دم لولاك اين باشد كه كار عامه را از عشق هم خوابه و طبق آب تتماجى نريزى در تغار رو سگ كهف خداونديش باش چونك دزديهاى بي رحمانه گفت اندر آن هنگامه تركى از خطا شب چو روز رستخيز آن رازها هر كجا آيى تو در جنگى فراز آن زمان را محشر مذكور دان كه خدا اسباب خشمى ساختست بس كه غدر درزيان را ذكر كرد گفت اى قصاص در شهر شما گفت اى قصاص در شهر شما گرمى و جد معلم از صبيست چون نيابد گوش گردد چنگ بار نه ده انگشتش بجنبد در عمل وحى ناوردى ز گردون يك بشير نه فلك گشتى نه خنديدى زمين از براى چشم تيزست و نظار كى بود پرواى عشق صنع حق تا سگى چندى نباشد طعمه خوار تا رهاند زين تغارت اصطفاش كى كنند آن درزيان اندر نهفت سخت طيره شد ز كشف آن غطا كشف مي كرد از پى اهل نهى بينى آنجا دو عدو در كشف راز وان گلوى رازگو را صور دان وآن فضايح را بكوى انداختست حيف آمد ترك را و خشم و درد كيست استاتر درين مكر و دغا كيست استاتر درين مكر و دغا