دفتر ششم از كتاب مثنوى
دعوى كردن ترك و گرو بستن او كى درزى از من چيزى نتواند بردن
گفت خياطيست نامش پور شش گفت من ضامن كه با صد اضطراب پس بگفتندش كه از تو چست تر رو به عقل خود چنين غره مباش گرم تر شد ترك و بست آنجا گرو مطمعانش گرم تر كردند زود كه گرو اين مركب تازى من ور نتواند برد اسپى از شما ترك را آن شب نبرد از غصه خواب بامدادان اطلسى زد در بغل پس سلامش كرد گرم و اوستاد گرم پرسيدش ز حد ترك بيش چون بديد از وى نواى بلبلى كه ببر اين را قباى روز جنگ تنگ بالا بهر جسم آراى را گفت صد خدمت كنم اى ذو وداد پس بپيمود و بديد او روى كار از حكايتهاى ميران دگر وز بخيلان و ز تحشيراتشان هم چو آتش كرد مقراضى برون هم چو آتش كرد مقراضى برون اندرين چستى و دزدى خلق كش او نيارد برد پيشم رشته تاب مات او گشتند در دعوى مپر كه شوى ياوه تو در تزويرهاش كه نيارد برد نى كهنه نى نو او گرو بست و رهان را بر گشود بدهم ار دزدد قماشم او به فن وا ستانم بهر رهن مبتدا با خيال دزد مي كرد او حراب شد به بازار و دكان آن دغل جست از جا لب به ترحيبش گشاد تا فكند اندر دل او مهر خويش پيشش افكند اطلس استنبلى زير نافم واسع و بالاش تنگ زير واسع تا نگيرد پاى را در قبولش دست بر ديده نهاد بعد از آن بگشاد لب را در فشار وز كرمها و عطاء آن نفر از براى خنده هم داد او نشان مي بريد و لب پر افسانه و فسون مي بريد و لب پر افسانه و فسون