دفتر ششم از كتاب مثنوى
مضاحك گفتن درزى و ترك را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت يافتن درزي
ترك خنديدن گرفت از داستان پاره اى دزديد و كردش زير ران حق همي ديد آن ولى ستارخوست ترك را از لذت افسانه اش اطلس چه دعوى چه رهن چه لابه كردش ترك كز بهر خدا گفت لاغى خندمينى آن دغا پاره اى اطلس سبك بر نيفه زد هم چنين بار سوم ترك خطا گفت لاغى خندمين تر زان دو بار چشم بسته عقل جسته مولهه پس سوم بار از قبا دزديد شاخ چون چهارم بار آن ترك خطا رحم آمد بر وى آن استاد را گفت مولع گشت اين مفتون درين بوسه افشان كرد بر استاد او اى فسانه گشته و محو از وجود خندمين تر از تو هيچ افسانه نيست اى فرو رفته به گور جهل و شك تا بكى نوشى تو عشوه ى اين جهان تا بكى نوشى تو عشوه ى اين جهان چشم تنگش گشت بسته آن زمان از جز حق از همه احيا نهان ليك چون از حد برى غماز اوست رفت از دل دعوى پيشانه اش ترك سرمستست در لاغ اچى لاغ مي گو كه مرا شد مغتذا كه فتاد از قهقهه او بر قفا ترك غافل خوش مضاحك مي مزد گفت لاغى گوى از بهر خدا كرد او اين ترك را كلى شكار مست ترك مدعى از قهقهه كه ز خنده ش يافت ميدان فراخ لاغ از آن استا همي كرد اقتضا كرد در باقى فن و بيداد را بي خبر كين چه خسارست و غبين كه بمن بهر خدا افسانه گو چند افسانه بخواهى آزمود بر لب گور خراب خويش ايست چند جويى لاغ و دستان فلك كه نه عقلت ماند بر قانون نه جان كه نه عقلت ماند بر قانون نه جان