دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
آن يكى مي شد به ره سوى دكان پاى او مي سوخت از تعجيل و راه رو به يك زن كرد و گفت اى مستهان رو بدو كرد آن زن و گفت اى امين بين كه با بسيارى ما بر بساط در لواطه مي فتيد از قحط زن تو مبين اين واقعات روزگار تو مبين تحشير روزى و معاش بين كه با اين جمله تلخيهاى او رحمتى دان امتحان تلخ را آن براهيم از تلف نگريخت و ماند آن نسوزد وين بسوزد اى عجب آن نسوزد وين بسوزد اى عجب پيش ره را بسته ديد او از زنان بسته از جوق زنان هم چو ماه هى چه بسياريد اى دخترچگان هيچ بسيارى ما منكر مبين تنگ مي آيد شما را انبساط فاعل و مفعول رسواى زمن كز فلك مي گردد اينجا ناگوار تو مبين اين قحط و خوف و ارتعاش مرده ى اوييد و ناپرواى او نقمتى دان ملك مرو و بلخ را اين براهيم از شرف بگريخت و راند نعل مژوس است در راه طلب نعل مژوس است در راه طلب