دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
عارفى پرسيد از آن پير كشيش گفت نه من پيش ازو زاييده ام گفت ريشت شد سپيد از حال گشت او پس از تو زاد و از تو بگذريد تو بر آن رنگى كه اول زاده اى هم چنان دوغى ترش در معدنى هم خميرى خمر طينه درى چون حشيشى پا به گل بر پشته اى هم چو قوم موسى اندر حر تيه مي روى هر روز تا شب هروله نگذرى زين بعد سيصد ساله تو تا خيال عجل از جانشان نرفت غير اين عجلى كزو يابيده اى گاو طبعى زان نكوييهاى زفت بارى اكنون تو ز هر جزوت بپرس ذكر نعمتهاى رزاق جهان روز و شب افسانه جويانى تو چست جزو جزوت تا برستست از عدم زانك بي لذت نرويد هيچ جزو جزو ماند و آن خوشى از ياد رفت جزو ماند و آن خوشى از ياد رفت كه توى خواجه مسن تر يا كه ريش بى ز ريشى بس جهان را ديده ام خوى زشت تو نگرديدست وشت تو چنين خشكى ز سوداى ثريد يك قدم زان پيش تر ننهاده اى خود نگردى زو مخلص روغنى گرچه عمرى در تنور آذرى گرچه از باد هوس سرگشته اى مانده اى بر جاى چل سال اى سفيه خويش مي بينى در اول مرحله تا كه دارى عشق آن گوساله تو بد بريشان تيه چون گرداب زفت بي نهايت لطف و نعمت ديده اى از دلت در عشق اين گوساله رفت صد زبان دارند اين اجزاى خرس كه نهان شد آن در اوراق زمان جزو جزو تو فسانه گوى تست چند شادى ديده اند و چند غم بلك لاغر گردد از هى پيچ جزو بل نرفت آن خفيه شد از پنج و هفت بل نرفت آن خفيه شد از پنج و هفت