دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
هم چو تابستان كه از وى پنبه زاد يا مثال يخ كه زايد از شتا هست آن يخ زان صعوبت يادگار هم چنان هر جزو جزوت اى فتى چون زنى كه بيست فرزندش بود حمل نبود بى ز مستى و ز لاغ حاملان و بچگانشان بر كنار هر درختى در رضاع كودكان گرچه صد در آب آتشى پوشيده شد گرچه آتش سخت پنهان مي تند هم چنين اجزاى مستان وصال در جمال حال وا مانده دهان آن مواليد از زه اين چار نيست آن مواليد از تجلى زاده اند زاده گفتيم و حقيقت زاد نيست هين خمش كن تا بگويد شاه قل اين گل گوياست پر جوش و خروش هر دو گون تمثال پاكيزه مثال هر دو گون حسن لطيف مرتضى هم چو يخ كاندر تموز مستجد هم چو يخ كاندر تموز مستجد ماند پنبه رفت تابستان ز ياد شد شتا پنهان و آن يخ پيش ما يادگار صيف در دى اين ثمار در تنت افسانه گوى نعمتى هر يكى حاكى حال خوش بود بى بهارى كى شود زاينده باغ شد دليل عشق بازى با بهار هم چو مريم حامل از شاهى نهان صد هزاران كف برو جوشيده شد كف بده انگشت اشارت مي كند حامل از تمثالهاى حال و قال چشم غايب گشته از نقش جهان لاجرم منظور اين ابصار نيست لاجرم مستور پرده ى ساده اند وين عبارت جز پى ارشاد نيست بلبلى مفروش با اين جنس گل بلبلا ترك زبان كن باش گوش شاهد عدل اند بر سر وصال شاهد احبال و حشر ما مضى هر دم افسانه ى زمستان مي كند هر دم افسانه ى زمستان مي كند