دفتر اول از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى پير چنگى و بيان مخلص آن
خوش بدى جانم درين باغ و بهار بى پر و بى پا سفر مي كردمى ذكر و فكرى فارغ از رنج دماغ چشم بسته عالمى مي ديدمى مرغ آبى غرق درياى عسل كه بدو ايوب از پا تا به فرق مثنوى در حجم گر بودى چو چرخ كان زمين و آسمان بس فراخ وين جهانى كاندرين خوابم نمود اين جهان و راهش ار پيدا بدى امر مي آمد كه نه طامع مشو مول مولى مي زد آنجا جان او مول مولى مي زد آنجا جان او مست اين صحرا و غيبى لاله زار بى لب و دندان شكر مي خوردمى كردمى با ساكنان چرخ لاغ ورد و ريحان بى كفى مي چيدمى عين ايوبى شراب و مغتسل پاك شد از رنجها چون نور شرق در نگنجيدى درو زين نيم برخ كرد از تنگى دلم را شاخ شاخ از گشايش پر و بالم را گشود كم كسى يك لحظه اى آنجا بدى چون ز پايت خار بيرون شد برو در فضاى رحمت و احسان او در فضاى رحمت و احسان او