دفتر ششم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى فقير روزي طلب بي واسطه ى كسب
هر كسى را جفت كرده عدل حق مونس احمد به مجلس چار يار كعبه ى جبريل و جانها سدره اى قبله ى عارف بود نور وصال قبله ى زاهد بود يزدان بر قبله ى معني وران صبر و درنگ قبله ى باطن نشينان ذوالمنن هم چنين برمي شمر تازه و كهن رزق ما در كاس زرين شد عقار لايق آنك بدو خو داده ايم خوى آن را عاشق نان كرده ايم چون به خوى خود خوشى و خرمى مادگى خوش آمدت چادر بگير اين سخن پايان ندارد وآن فقير اين سخن پايان ندارد وآن فقير پيل را با پيل و بق را جنس بق مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار قبله ى عبدالبطون شد سفره اى قبله ى عقل مفلسف شد خيال قبله ى مطمع بود هميان زر قبله ى صورت پرستان نقش سنگ قبله ى ظاهرپرستان روى زن ور ملولى رو تو كار خويش كن وآن سگان را آب تتماج و تغار در خور آن رزق بفرستاده ايم خوى اين را مست جانان كرده ايم پس چه از درخورد خويت مي رمى رستمى خوش آمدت خنجر بگير گشته است از زخم درويشى عقير گشته است از زخم درويشى عقير