دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه ى آن گنج نامه كى پهلوى قبه اى روى به قبله كن و تير در كمان نه بينداز آنجا كى افتد گنجست
ديد در خواب او شبى و خواب كو هاتفى گفتش كاى ديده تعب خفيه زان وراق كت همسايه است رقعه اى شكلش چنين رنگش چنين چون بدزدى آن ز وراق اى پسر تو بخوان آن را به خود در خلوتى ور شود آن فاش هم غمگين مشو ور كشد آن دير هان زنهار تو اين بگفت و دست خود آن مژده ور چون به خويش آمد ز غيبت آن جوان زهره ى او بر دريدى از قلق يك فرح آن كز پس شصد حجاب از حجب چون حس سمعش در گذشت كه بود كان حس چشمش ز اعتبار چون گذاره شد حواسش از حجاب جانب دكان وراق آمد او پيش چشمش آمد آن مكتوب زود در بغل زد گفت خواجه خير باد رفت كنج خلوتى و آن را بخواند كه بدين سان گنج نامه ى بي بها كه بدين سان گنج نامه ى بي بها واقعه ى بي خواب صوفي راست خو رقعه اى در مشق وراقان طلب سوى كاغذپاره هاش آور تو دست بس بخوان آن را به خلوت اى حزين پس برون رو ز انبهى و شور و شر هين مجو در خواندن آن شركتى كه نيابد غير تو زان نيم جو ورد خود كن دم به دم لاتقنطوا بر دل او زد كه رو زحمت ببر مي نگنجيد از فرح اندر جهان گر نبودى رفق و حفظ و لطف حق گوش او بشنيد از حضرت جواب شد سرافراز و ز گردون بر گذشت زان حجاب غيب هم يابد گذار پس پياپى گرددش ديد و خطاب دست مي برد او به مشقش سو به سو با علاماتى كه هاتف گفته بود اين زمان وا مي رسم اى اوستاد وز تحير واله و حيران بماند چون فتاده ماند اندر مشقها چون فتاده ماند اندر مشقها