دفتر ششم از كتاب مثنوى
باز دادن شاه گنج نامه را به آن فقير كى بگير ما از سر اين برخاستيم
شحنه ى عشق مكرر كينه اش كه بيا سوى مه و بگذر ز گرد گرد اين بام و كبوترخانه من جبرئيل عشقم و سدره م توى جوش ده آن بحر گوهربار را چون تو آن او شدى بحر آن اوست اين خود آن ناله ست كو كرد آشكار دو دهان داريم گويا هم چو نى يك دهان نالان شده سوى شما ليك داند هر كه او را منظرست دمدمه ى اين ناى از دمهاى اوست گر نبودى با لبش نى را سمر با كى خفتى وز چه پهلو خاستى يا ابيت عند ربى خواندى نعره ى يا نار كونى باردا اى ضياء الحق حسام دين و دل قصد كردستند اين گل پاره ها در دل كه لعلها دلال تست محرم مرديت را كو رستمى چون بخواهم كز سرت آهى كنم چون بخواهم كز سرت آهى كنم طشت آتش مي نهد بر سينه اش شاه عشقت خواند زوتر باز گرد چون كبوتر پر زنم مستانه من من سقيمم عيسى مريم توى خوش بپرس امروز اين بيمار را گرچه اين دم نوبت بحران اوست آنچ پنهانست يا رب زينهار يك دهان پنهانست در لبهاى وى هاى هويى در فكنده در هوا كه فغان اين سرى هم زان سرست هاى هوى روح از هيهاى اوست نى جهان را پر نكردى از شكر كه چنين پر جوش چون درياستى در دل درياى آتش راندى عصمت جان تو گشت اى مقتدا كى توان اندود خورشيدى به گل كه بپوشانند خورشيد ترا باغها از خنده مالامال تست تا ز صد خرمن يكى جو گفتمى چون على سر را فرو چاهى كنم چون على سر را فرو چاهى كنم