دفتر اول از كتاب مثنوى
در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضى الله عنه كى چندين زر از بيت المال بن مرد ده كى در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابى گماشت در عجب افتاد كين معهود نيست سر نهاد و خواب بردش خواب ديد آن ندايى كاصل هر بانگ و نواست ترك و كرد و پارسي گو و عرب خود چه جاى ترك و تاجيكست و زنگ هر دمى از وى همي آيد الست گر نمي آيد بلى زيشان ولى زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب تا كه خويش از خواب نتوانست داشت اين ز غيب افتاد بى مقصود نيست كامدش از حق ندا جانش شنيد خود ندا آنست و اين باقى صداست فهم كرده آن ندا بي گوش و لب فهم كردست آن ندا را چوب و سنگ جوهر و اعراض مي گردند هست آمدنشان از عدم باشد بلى در بيانش قصه اى هش دار خوب در بيانش قصه اى هش دار خوب