دفتر ششم از كتاب مثنوى
باز دادن شاه گنج نامه را به آن فقير كى بگير ما از سر اين برخاستيم
چونك اخوان را دل كينه ورست مست گشتم خويش بر غوغا زنم بر كف من نه شراب آتشين منتظر گو باش بى گنج آن فقير از خدا خواه اى فقير اين دم پناه كه مرا پرواى آن اسناد نيست باد سبلت كى بگنجد و آب رو در ده اى ساقى يكى رطلى گران نخوتش بر ما سبالى مي زند مات او و مات او و مات او از پس صد سال آنچ آيد ازو اندر آيينه چه بيند مرد عام آنچ لحيانى به خانه ى خود نديد رو به دريايى كه ماهي زاده اى خس نه اى دور از تو رشك گوهرى بحر وحدانست جفت و زوج نيست اى محال و اى محال اشراك او نيست اندر بحر شرك و پيچ پيچ چونك جفت احولانيم اى شمن آن يكيى زان سوى وصفست و حال آن يكيى زان سوى وصفست و حال يوسفم را قعر چه اوليترست چه چه باشد خيمه بر صحرا زنم وانگه آن كر و فر مستانه بين زآنك ما غرقيم اين دم در عصير از من غرقه شده يارى مخواه از خود و از ريش خويشم ياد نيست در شرابى كه نگنجد تار مو خواجه را از ريش و سبلت وا رهان ليك ريش از رشك ما بر مي كند كه همي دانيم تزويرات او پير مي بيند معين مو به مو كه نبيند پير اندر خشت خام هست بر كوسه يكايك آن پديد هم چو خس در ريش چون افتاده اى در ميان موج و بحر اوليترى گوهر و ماهيش غير موج نيست دور از آن دريا و موج پاك او ليك با احول چه گويم هيچ هيچ لازم آيد مشركانه دم زدن جز دوى نايد به ميدان مقال جز دوى نايد به ميدان مقال