دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت مريد شيخ حسن خرقانى قدس الله سره
رفت درويشى ز شهر طالقان كوهها ببريد و وادى دراز آنچ در ره ديد از رنج و ستم چون به مقصد آمد از ره آن جوان چون به صد حرمت بزد حلقه ى درش كه چه مي خواهى بگو اى ذوالكرم خنده اى زد زن كه خه خه ريش بين خود ترا كارى نبود آن جايگاه اشتهاى گول گردى آمدت يا مگر ديوت دو شاخه بر نهاد گفت نافرجام و فحش و دمدمه از مثل وز ريش خند بي حساب از مثل وز ريش خند بي حساب بهر صيت بوالحسين خارقان بهر ديد شيخ با صدق و نياز گرچه در خوردست كوته مي كنم خانه ى آن شاه را جست او نشان زن برون كرد از در خانه سرش ژگفت بر قصد زيارت آمدم اين سفرگيرى و اين تشويش بين كه به بيهوده كنى اين عزم راه يا ملولى وطن غالب شدت بر تو وسواس سفر را در گشاد من نتوانم باز گفتن آن همه آن مريد افتاد از غم در نشيب آن مريد افتاد از غم در نشيب