دفتر ششم از كتاب مثنوى
جواب گفتن مريد و زجر كردن مريد آن طعانه را از كفر و بيهوده گفتن
بانگ زد بر وى جوان و گفت بس نور مردان مشرق و مغرب گرفت آفتاب حق بر آمد از حمل ترهات چون تو ابليسى مرا من به بادى نامدم هم چون سحاب عجل با آن نور شد قبله ى كرم هست اباحت كز هواى آمد ضلال كفر ايمان گشت و ديو اسلام يافت مظهر عزست و محبوب به حق سجده آدم را بيان سبق اوست شمع حق را پف كنى تو اى عجوز كى شود دريا ز پوز سگ نجس حكم بر ظاهر اگر هم مي كنى جمله ظاهرها به پيش اين ظهور هر كه بر شمع خدا آرد پف او چون تو خفاشان بسى بينند خواب موجهاى تيز درياهاى روح ليك اندر چشم كنعان موى رست كوه و كنعان را فرو برد آن زمان مه فشاند نور و سگ وع وع كند مه فشاند نور و سگ وع وع كند روز روشن از كجا آمد عسس اسمانها سجده كردند از شگفت زير چادر رفت خورشيد از خجل كى بگرداند ز خاك اين سرا تا بگردى باز گردم زين جناب قبله بى آن نور شد كفر و صنم هست اباحت كز خدا آمد كمال آن طرف كان نور بي اندازه تافت از همه كروبيان برده سبق سجده آرد مغز را پيوست پوست هم تو سوزى هم سرت اى گنده پوز كى شود خورشيد از پف منطمس چيست ظاهرتر بگو زين روشنى باشد اندر غايت نقص و قصور شمع كى ميرد بسوزد پوز او كين جهان ماند يتيم از آفتاب هست صد چندان كه بد طوفان نوح نوح و كشتى را بهشت و كوه جست نيم موجى تا به قعر امتهان سگ ز نور ماه كى مرتع كند سگ ز نور ماه كى مرتع كند