دفتر اول از كتاب مثنوى
ناليدن ستون حنانه چون براى پيغامبر صلى الله عليه و سلم منبر ساختند كى جماعت انبوه شد گفتند ما روى مبارك ترا بهنگام وعظ نمي بينيم و شنيدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفى صلى الله عليه و سلم با ستون صريح
استن حنانه از هجر رسول گفت پيغامبر چه خواهى اى ستون مسندت من بودم از من تاختى گفت خواهى كه ترا نخلى كنند يا در آن عالم حقت سروى كند گفت آن خواهم كه دايم شد بقاش آن ستون را دفن كرد اندر زمين تا بدانى هر كه را يزدان بخواند هر كه را باشد ز يزدان كار و بار آنك او را نبود از اسرار داد گويد آرى نه ز دل بهر وفاق گر نيندى واقفان امر كن صد هزاران ز اهل تقليد و نشان كه بظن تقليد و استدلالشان شبهه اى انگيزد آن شيطان دون پاى استدلاليان چوبين بود غير آن قطب زمان ديده ور پاى نابينا عصا باشد عصا آن سوارى كو سپه را شد ظفر با عصا كوران اگر ره ديده اند با عصا كوران اگر ره ديده اند ناله مي زد همچو ارباب عقول گفت جانم از فراقت گشت خون بر سر منبر تو مسند ساختى شرقى و غربى ز تو ميوه چنند تا تر و تازه بمانى تا ابد بشنو اى غافل كم از چوبى مباش تا چو مردم حشر گردد يوم دين از همه كار جهان بى كار ماند يافت بار آنجا و بيرون شد ز كار كى كند تصديق او ناله ى جماد تا نگويندش كه هست اهل نفاق در جهان رد گشته بودى اين سخن افكندشان نيم وهمى در گمان قايمست و جمله پر و بالشان در فتند اين جمله كوران سرنگون پاى چوبين سخت بى تمكين بود كز ثباتش كوه گردد خيره سر تا نيفتد سرنگون او بر حصا اهل دين را كيست سلطان بصر در پناه خلق روشن ديده اند در پناه خلق روشن ديده اند