دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكمت در انى جاعل فى الارض خليفة
تا شود بر تنت اين جبه ى شگرف تا گريزى از وشق هم از حرير تو دو قله نيستى يك قله اى امر حق آمد به شهرستان و ده مانع باران مباش و آفتاب كه بمرديم اغلب اى مهتر امان چون عصا را مار كرد آن چست دست تو نظر دارى وليك امعانش نيست زين همى گويد نگارنده ى فكر آن نمي خواهد كه آهن كوب سرد تن بمردت سوى اسرافيل ران در خيال از بس كه گشتى مكتسى او خود از لب خرد معزول بود هين سخن خا نوبت لب خايى است چيست امعان چشمه را كردن روان آن حكيمى را كه جان از بند تن دو لقب را او برين هر دو نهاد در بيان آنك بر فرمان رود در بيان آنك بر فرمان رود سرد هم چون يخ گزنده هم چو برف زو پناه آرى به سوى زمهرير غافل از قصه ى عذاب ظله اى خانه و ديوار را سايه مده تا بدان مرسل شدند امت شتاب باقيش از دفتر تفسير خوان گر ترا عقليست آن نكته بس است چشمه ى افسرده است و كرده ايست كه بكن اى بنده امعان نظر ليك اى پولاد بر داود گرد دل فسردت رو به خورشيد روان نك بسوفسطايى بدظن رسى شد ز حس محروم و معزول از وجود گر بگويى خلق را رسوايى است چون ز تن جان رست گويندش روان باز رست و شد روان اندر چمن بهر فرق اى آفرين بر جانش باد گر گلى را خار خواهد آن شود گر گلى را خار خواهد آن شود