دفتر ششم از كتاب مثنوى
معجزه ى هود عليه السلام در تخلص ممنان امت به وقت نزول باد
ممنان از دست باد ضايره ياد طوفان بود و كشتى لطف هو پادشاهى را خدا كشتى كند قصد شه آن نه كه خلق آمن شوند آن خراسى مي دود قصدش خلاص قصد او آن نه كه آبى بر كشد گاو بشتابد ز بيم زخم سخت ليك دادش حق چنين خوف وجع هم چنان هر كاسبى اندر دكان هر يكى بر درد جويد مرهمى حق ستون اين جهان از ترس ساخت حمد ايزد را كه ترسى را چنين اين همه ترسنده اند از نيك و بد پس حقيقت بر همه حاكم كسيست هست او محسوس اندر مكمنى آن حسى كه حق بر آن حس مظهرست حس حيوان گر بديدى آن صور آنك تن را مظهر هر روح كرد گر بخواهد عين كشتى را به خو هر دمت طوفان و كشتى اى مقل هر دمت طوفان و كشتى اى مقل جمله بنشستند اندر دايره بس چنين كشتى و طوفان دارد او تا به حرص خويش بر صفها زند قصدش آنك ملك گردد پاي بند تا بيابد او ز زخم آن دم مناص ياكه كنجد را بدان روغن كند نه براى بردن گردون و رخت تا مصالح حاصل آيد در تبع بهر خود كوشد نه اصلاح جهان در تبع قايم شده زين عالمى هر يكى از ترس جان در كار باخت كرد او معمار و اصلاح زمين هيچ ترسنده نترسد خود ز خود كه قريبست او اگر محسوس نيست ليك محسوس حس اين خانه نى نيست حس اين جهان آن ديگرست بايزيد وقت بودى گاو و خر وآنك كشتى را براق نوح كرد او كند طوفان تو اى نورجو با غم و شاديت كرد او متصل با غم و شاديت كرد او متصل