دفتر ششم از كتاب مثنوى
معجزه ى هود عليه السلام در تخلص ممنان امت به وقت نزول باد
عضو حر شاخ تر و تازه بود گر سبد خواهى توانى كردنش چون شد آن ناشف ز نشف بيخ خود پس بخوان قاموا كسالى از نبى آتشين است اين نشان كوته كنم آتشى ديدى كه سوزد هر نهال نه خيال و نه حقيقت را امان خصم هر شير آمد و هر روبه او در وجوه وجه او رو خرج شو آن الف در بسم پنهان كرد ايست هم چنين جمله ى حروف گشته مات از صله ست و بى و سين زو وصل يافت چونك حرفى برنتابد اين وصال چون يكى حرفى فراق سين و بيست چون الف از خود فنا شد مكتنف ما رميت اذ رميت بى ويست تا بود دارو ندارد او عمل گر شود بيشه قلم دريا مداد چارچوب خشت زن تا خاك هست چون نماند خاك و بودش جف كند چون نماند خاك و بودش جف كند مي كشى هر سو كشيده مي شود هم توانى كرد چنبر گردنش نايد آن سويى كه امرش مي كشد چون نيابد شاخ از بيخش طبى بر فقير و گنج و احوالش زنم آتش جان بين كزو سوزد خيال زين چنين آتش كه شعله زد ز جان كل شيء هالك الا وجهه چون الف در بسم در رو درج شو هست او در بسم و هم در بسم نيست وقت حذف حرف از بهر صلات وصل بى و سين الف را بر نتافت واجب آيد كه كنم كوته مقال خامشى اينجا مهمتر واجبيست بى و سين بى او همي گويند الف هم چنين قال الله از صمتش بجست چونك شد فانى كند دفع علل مثنوى را نيست پايانى اميد مي دهد تقطيع شعرش نيز دست خاك سازد بحر او چون كف كند خاك سازد بحر او چون كف كند