دفتر ششم از كتاب مثنوى
رجوع كردن به قصه ى قبه و گنج
نك خيال آن فقيرم بي ريا بانگ او تو نشنوى من بشنوم طالب گنجش مبين خود گنج اوست سجده خود را مي كند هر لحظه او گر بديدى ز آينه او يك پشيز هم خيالاتش هم او فانى شدى دانشى ديگر ز نادانى ما اسجدوا لادم ندا آمد همى احولى از چشم ايشان دور كرد لا اله گفت و الا الله گفت آن حبيب و آن خليل با رشد سوى چشمه كه دهان زينها بشو ور بگويى خود نگردد آشكار ليك من اينك بريشان مي تنم صورت درويش و نقش گنج گو چشمه ى راحت بريشان شد حرام خاكها پر كرده دامن مي كشند كى شود اين چشمه ى دريامدد ليك گويد با شما من بسته ام قوم مژوس اند اندر مشتها قوم مژوس اند اندر مشتها عاجز آورد از بيا و از بيا زانك در اسرار همراز ويم دوست كى باشد به معنى غير دوست سجده پيش آينه ست از بهر رو بي خيالى زو نماندى هيچ چيز دانش او محو نادانى شدى سر برآوردى عيان كه انى انا كه آدميد و خويش بينيدش دمى تا زمين شد عين چرخ لاژورد گشت لا الا الله و وحدت شكفت وقت آن آمد كه گوش ما كشد آنچ پوشيديم از خلقان مگو تو به قصد كشف گردى جرم دار قايل اين سامع اين هم منم رنج كيش اند اين گروه از رنج گو مي خورند از زهر قاتل جام جام تا كنند اين چشمه ها را خشك بند مكتنس زين مشت خاك نيك و بد بي شما من تا ابد پيوسته ام خاك خوار و آب را كرده رها خاك خوار و آب را كرده رها