دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن كى به منزل قوتى يافتند و ترسا و جهود سير بودند گفتند اين قوت را فردا خوريم مسلمان صايم بود گرسنه ماند از آنك مغلوب بود
يك حكايت بشنو اينجا اى پسر آن جهود و ممن و ترسا مگر با دو گمره همره آمد ممنى مرغزى و رازى افتند از سفر در قفص افتند زاغ و جغد و باز كرده منزل شب به يك كاروانسرا مانده در كاروانسرا خرد و شگرف چون گشاده شد ره و بگشاد بند چون قفس را بشكند شاه خرد پر گشايد پيش ازين بر شوق و ياد پر گشايد هر دمى با اشك و آه راه شد هر يك پرد مانند باد آن طرف كه بود اشك و آه او در تن خود بنگر اين اجزاى تن آبى و خاكى و بادى و آتشى از اميد عود هر يك بسته طرف برف گوناگون جمود هر جماد چون بتابد تف آن خورشيد جشم در گداز آيد جمادات گران چون رسيدند اين سه همره منزلى چون رسيدند اين سه همره منزلى تا نگردى ممتحن اندر هنر همرهى كردند با هم در سفر چون خرد با نفس و با آهرمنى همره و هم سفره پيش هم دگر جفت شد در حبس پاك و بي نماز اهل شرق و اهل غرب و ما ورا روزها با هم ز سرما و ز برف بسكلند و هر يكى جايى روند جمع مرغان هر يكى سويى پرد در هواى جنس خود سوى معاد ليك پريدن ندارد روى و راه سوى آن كز ياد آن پر مي گشاد چونك فرصت يافت باشد راه او از كجاها گرد آمد در بدن عرشى و فرشى و رومى و گشى اندرين كاروانسرا از بيم برف در شتاى بعد آن خورشيد داد كوه گردد گاه ريگ و گاه پشم چون گداز تن به وقت نقل جان هديه شان آورد حلوا مقبلى هديه شان آورد حلوا مقبلى