دفتر ششم از كتاب مثنوى
مثل
سوى جامع مي شد آن يك شهريار آن يكى را سر شكستى چوب زن در ميانه بي دلى ده چوب خورد خون چكان رو كرد با شاه و بگفت خير تو اين است جامع مي روى يك سلامى نشنود پير از خسى گرگ دريابد ولى را به بود زانك گرگ ارچه كه بس استمگريست ورنه كى اندر فتادى او به دام گفت قج با گاو و اشتر اى رفاق هر يكى تاريخ عمر ابدا كنيد گفت قج مرج من اندر آن عهود گاو گفتا بوده ام من سال خورد جفت آن گاوم كه آدم جد خلق چون شنيد از گاو و قج اشتر شگفت در هوا بر داشت آن بند قصيل كه مرا خود حاجت تاريخ نيست خود همه كس داند اى جان پدر داند اين را هركه ز اصحاب نهاست جملگان دانند كين چرخ بلند جملگان دانند كين چرخ بلند خلق را مي زد نقيب و چوبدار و آن دگر را بر دريدى پيرهن بي گناهى كه برو از راه برد ظلم ظاهر بين چه پرسى از نهفت تا چه باشد شر و وزرت اى غوى تا نپيچد عاقبت از وى بسى زانك دريابد ولى را نفس بد ليكش آن فرهنگ و كيد و مكر نيست مكر اندر آدمى باشد تمام چون چنين افتاد ما را اتفاق پيرتر اوليست باقى تن زنيد با قج قربان اسمعيل بود جفت آن گاوى كش آدم جفت كرد در زراعت بر زمين مي كرد فلق سر فرود آورد و آن را برگرفت اشتر بختى سبك بي قال و قيل كين چنين جسمى و عالى گردنيست كه نباشم از شما من خردتر كه نهاد من فزون تر از شماست هست صد چندان كه اين خاك نژند هست صد چندان كه اين خاك نژند