دفتر ششم از كتاب مثنوى
منادى كردن سيد ملك ترمد كى هر كى در سه يا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و كنيزك و چندين زر دهم و شنيدن دلقك خبر اين منادى در ده و آمدن به اولاقى نزد شاه كى من بارى نتوانم رفتن
سيد ترمد كه آنجا شاه بود داشت كارى در سمرقند او مهم زد منادى هر كه اندر پنج روز دلقك اندر ده بد و آن را شنيد مركبى دو اندر آن ره شد سقط پس به ديوان در دويد از گرد راه فجفجى در جمله ى ديوان فتاد خاص و عام شهر را دل شد ز دست يا عدوى قاهرى در قصد ماست كه ز ده دلقك به سيران درشت جمع گشته بر سراى شاه خلق از شتاب او و فحش اجتهاد آن يكى دو دست بر زانوزنان از نفير و فتنه و خوف نكال هر كسى فالى همي زد از قياس راه جست و راه دادش شاه زود هركه مي پرسيد حالى زان ترش وهم مي افزود زين فرهنگ او كرد اشارت دلق كه اى شاه كرم تا كه باز آيد به من عقلم دمى تا كه باز آيد به من عقلم دمى مسخره ى او دلقك آگاه بود جست الاقى تا شود او مستتم آردم زانجا خبر بدهم كنوز بر نشست و تا بترمد مي دويد از دوانيدن فرس را زان نمط وقت ناهنگام ره جست او به شاه شورشى در وهم آن سلطان فتاد تا چه تشويش و بلا حادث شدست يا بلايى مهلكى از غيب خاست چند اسپى تازى اندر راه كشت تا چرا آمد چنين اشتاب دلق غلغل و تشويش در ترمد فتاد وآن دگر از وهم واويلي كنان هر دلى رفته به صد كوى خيال تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس چون زمين بوسيد گفتش هى چه بود دست بر لب مي نهاد او كه خمش جمله در تشويش گشته دنگ او يك دمى بگذار تا من دم زنم كه فتادم در عجايب عالمى كه فتادم در عجايب عالمى