دفتر ششم از كتاب مثنوى
منادى كردن سيد ملك ترمد كى هر كى در سه يا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و كنيزك و چندين زر دهم و شنيدن دلقك خبر اين منادى در ده و آمدن به اولاقى نزد شاه كى من بارى نتوانم رفتن
بعد يك ساعت كه شه از وهم و ظن كه نديده بود دلقك را چنين دايما دستان و لاغ افراشتى آن چنان خندانش كردى در نشست كه ز زور خنده خوى كردى تنش باز امروز اين چنين زرد و ترش وهم در وهم و خيال اندر خيال كه دل شه با غم و پرهيز بود بس شهان آن طرف را كشته بود اين شه ترمد ازو در وهم بود گفت زوتر بازگو تا حال چيست گفت من در ده شنيدم آنك شاه كه كسى خواهم كه تازد در سه روز من شتابيدم بر تو بهر آن اين چنين چستى نيايد از چو من گفت شه لعنت برين زوديت باد از براى اين قدر خام ريش هم چو اين خامان با طبل و علم لاف شيخى در جهان انداخته هم ز خود سالك شده واصل شده هم ز خود سالك شده واصل شده تلخ گشتش هم گلو و هم دهن كه ازو خوشتر نبودش هم نشين شاه را او شاد و خندان داشتى كه گرفتى شه شكم را با دو دست رو در افتادى ز خنده كردنش دست بر لب مي زند كاى شه خمش شاه را تا خود چه آيد از نكال زانك خوارمشاه بس خون ريز بود يا به حيله يا به سطوت آن عنود وز فن دلقك خود آن وهمش فزود اين چنين آشوب و شور تو ز كيست زد منادى بر سر هر شاه راه تا سمرقند و دهم او را كنوز تا بگويم كه ندارم آن توان بارى اين اوميد را بر من متن كه دو صد تشويش در شهر اوفتاد آتش افكندى درين مرج و حشيش كه الاقانيم در فقر و عدم خويشتن را بايزيدى ساخته محفلى واكرده در دعوي كده محفلى واكرده در دعوي كده