دفتر ششم از كتاب مثنوى
منادى كردن سيد ملك ترمد كى هر كى در سه يا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و كنيزك و چندين زر دهم و شنيدن دلقك خبر اين منادى در ده و آمدن به اولاقى نزد شاه كى من بارى نتوانم رفتن
شه نگيرد آنك مي رنجاندش گفت صاحب پيش شه جاگير شد گفت دلقك را سوى زندان بريد مي زنيدش چون دهل اشكم تهى تر و خشك و پر و تى باشد دهل تا بگويد سر خود از اضطرار چون طمانينست صدق و با فروغ كذب چون خس باشد و دل چون دهان تا درو باشد زبانى مي زند خاصه كه در چشم افتد خس ز باد ما پس اين خس را زنيم اكنون لگد گفت دلقك اى ملك آهسته باش تا بدين حد چيست تعجيل نقم آن ادب كه باشد از بهر خدا وآنچ باشد طبع و خشم و عارضى ترسد ار آيد رضا خشمش رود شهوت كاذب شتابد در طعام اشتها صادق بود تاخير به تو پى دفع بلايم مي زنى تا از آن رخنه برون نايد بلا تا از آن رخنه برون نايد بلا از چه گيرد آنك مي خنداندش كاشف اين مكر و اين تزوير شد چاپلوس و زرق او را كم خريد تا دهل وار او دهدمان آگهى بانگ او آگه كند ما را ز كل آنچنان كه گيرد اين دلها قرار دل نيارامد به گفتار دروغ خس نگردد در دهان هرگز نهان تا به دانش از دهان بيرون كند چشم افتد در نم و بند و گشاد تا دهان و چشم ازين خس وا رهد روى حلم و مغفرت را كم خراش من نمي پرم به دست تو درم اندر آن مستعجلى نبود روا مي شتابد تا نگردد مرتضى انتقام و ذوق آن فايت شود خوف فوت ذوق هست آن خود سقام تا گواريده شود آن بي گره تا ببينى رخنه را بندش كنى غير آن رخنه بسى دارد قضا غير آن رخنه بسى دارد قضا